شكست
گسست؛ آه گسست؛ واي گسست؛ جان گسست. اين زندگي ما سراسر لبريزه از اين معاني و كلمات. دوره جديد آموزشيام از ديروز، شنبه، شروع شد؛ ولي اميدي به من نيست ديگه! شايد به خاطر گسترش موضوعاتي باشه كه دور و برم رو پر كرده و من رو داره با خودش به پايين ميكشه. درس و دانشگاه، كار خبرنگاري، كار ويزيتوري، سربازي و از همه مهمتر ادامه زندگي در خارج. همه اينها مثل يه پيچك، پيچيده در تنم و من اينجا هنوز در فكر دروغهاي انساني هستم كه پيش همه مرده. چند ماه پيش با اميد فراوان برگشتم به خبرگزاري ولي اينجا هم مثل همه جاي ديگه جز وعده چيز ديگهاي نشنيدم و صد البته ايراد از خودم بود كه باز باور كردم و باز برگشتم. اما حالا كه فرصتي براي بيشتر فكر كردن دارم، از كرده خودم پشيمان نيست و به دنبال درسي هستم براي فردام. براي اينكه از اين عرصه به عرصه ديگري قدم بگذارم و شايد رفتنم به سربازي پايان خوشي باشه براي ايراني بودنم. بايد اقرار كنم كه در بيشتر قولها و گفتههايم نيرويي در درون خودم نداشتم تا براي اطرافيانم بهترين باشم. هميشه در سايه و با فاصله. اما به قول شاملو: «فردا روز ديگري ست.»
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی