بخشي از شعر سرود از شاملو
چه حاصل اگر خامُشي بشکنم
که: «ياران، در اين دشت تنها، منام»؟
گرفتم به بانگي گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تُندر فشاندم؛ چه سود
کز اين هيمه ني شعله خيزد نه دود.
گرفتم که فرياد برداشتم
يکي تيغ در جان ِ شب کاشتم؛
مرا، تيغ ِ فرياد بُرَّنده نيست
در آن مُردهآباد کهش زنده نيست...
برو مرد ِ بيدار؛ اگر نيست کس
که دل با تو دارد، ممان يک نفس!
تو گُلجويي اي مرد و ره پُر خَس است
شِکرخواه را، حرف ِ تلخي بس است!
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی