پرونده گم‌شده

about tourism & sport and etc.

۲۶ آبان ۱۳۸۶

شعري ديگر

چشم می گشایی

بر روشنای درخشان آفتاب هر روزه ات

با بازدمان گرم. به سوی تو روان

چشمان فسون گراش در پهنای پلک نهان گشته

گوش که می سپاری شهر همیشه بیدار . هماره به انتظار

تورا می‌خواند

با ولوله اش. به بی پایانی.

چه حاجتی است به شهر گر من بدین شکوه در بستر تو آرام ... ؟

که هستی را هر روز و هر روز ز عشق ز جاودانگی ...

گر تو را به عشق ایمان نیست به چه روی این گونه خویش را در دریای پربهاش غرقه می‌داری؟

تو را آن به که در دریای پر هول و بی بهای شهرات که تو را هر روز و هر روز به ندایی رساتر زمن که کنون این گونه بنده وار تورا به خدمت نشسته ام . که به خویش می خواند . غرقه شوی

اگر چند آگاهی به تمامی من را

دریغ که خویش را بر بندگی آن نیازمندتری

تو را به که خویش را وام دار شهرات به نامی نه نامدار چون منی.

صبح را چگونه آغازم گر ذره ذره ی وجودم که وام دار توست در تب و تابی چنین گنگ و گرفتار ...

اما اما که این شادمانی دیگریست

به تو. در هر کنج و گوشه. به باز یافتن ات . که چشم می سایم

رجعتی که هستی را چون هدیتی . که در می یافتم اش به خویش . در انتظار بینی

گران مایه رفیقی که انتظار نه که آرزوی دیداراش . به گاه گاه . به عمر . چنین پایدار . به جنگ جهان همی کوشم

و شعفی چه فزون

گر تو هم ره این تنهایی.

نفس گرم تو کنون اشارتی نه که اشتیاقی ست . چون گوارا پیمانه ای . حیات را به کام دل گرداننده

شعر از برادرم: محسن

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی