پرونده گم‌شده

about tourism & sport and etc.

۲۶ آبان ۱۳۸۷

دخالت

صبح كه رفتم بيرون هوا سرد بود. خيلي. مردم دستاشون رو براي اينكه گرم بشه توي جيبشون گذاشته بودند و وقتي نفس مي كشيدم بخار جلوي صورتم رو مي گرفت! هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. همين‌طور كه منتظر اتوبس‌هاي مترو بودم، ناگهان يكخانم ميانسال با چادر و پوششي كه تقريبا هيچ مويي از زير آن در نرفته بود اومد و درست با ماشينش پارك كرد توي ايستگاه اتوبوس. خيلي خونسرد پياده شد و براي اينكه خريد كنه از عرض خيابون عبور كرد و رفت به سمت "تره‌بار". بعد از چند دقيقه كه برگشت دستش يك بسته سبزي بود كه آشغال‌هاش كم‌كم مي‌ريخت روي زمين. بي‌خيال به مسيرش ادامه داد و وقتي كه گذاشت توي ماشينش اضافه‌هاش رو كه نقش آسفالت شده بود با پاش زد كنار جوب. اين رفت و برگشت چند بار ادامه داشت تا اينه ديگه از خريد منصرف شد و رفت كه سوار ماشينش بشه، بهش گفتم خانم شما كه اينقدر نگران حجابتونيد، بهتر نيست به پاكيزيگي شهر هم توجه بيشتري داشته باشيد. توجهي نكرد و رفت. زمان همين‌طور مي‌گذشت ولي خبري از اتوبوس نبود. اون ‌طرف‌تر گربه‌اي كه داشت با گلي بگو مگو مي كرد، خسته اومد به مردي گير داد و شروع كرد به خوردن پاي اون آقا. با خودم گفتم شايد اين نتيجه دخالت در كار گربه‌ها و گل‌ها باشه. اتوبوس اومد. خيلي شلوغ بود. لاجرم به حالت فشرده سوار شدم و ديدم خانم چادري بوق مي‌زنه تا اتوبوس زودتر حركت كنه و يه‌هو نمي‌دونم چرا من ياد اين تيكه از كتاب شازده كوچولو افتادم:

شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لب‌ترنکرده‌ام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده می‌دیدند سخت شاد شدند. من غم‌زده بودم اما به آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است.

حالا کمی تسلای خاطر پیدا کرده‌ام. یعنی نه کاملا... اما این را خوب می‌دانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد... و شب‌ها دوست دارم به ستاره‌ها گوش بدهم. عین هزار زنگوله‌اند.

اما موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به پوزه‌بندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمه‌ی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزه‌ی بَرّه ببندد. این است که از خودم می‌پرسم: «یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند بره‌هه گل را چریده باشد؟...»

گاه به خودم می‌گویم: «حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشه‌ای می‌گذارد و هوای بره‌اش را هم دارد...» آن وقت است که خیالم راحت می‌شود و ستاره‌ها همه به شیرینی می‌خندند.

گاه به خودم می‌گویم: «همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد... آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصف‌شبی بی‌سروصدا از جعبه زد بیرون...» آن وقت است که زنگوله‌ها همه تبدیل به اشک می‌شوند!...

یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...

خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...

و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهمه!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی