پرونده گم‌شده

about tourism & sport and etc.

۲۲ مهر ۱۳۸۶

هميشه همان

و وقتي در يك سفر كوتاه به يك شهر دور مي‌رم تنها چيزي كه به عنوان دستاورد بر من ظاهر مي‌شه غم و اندوه فراوان از زندگي سخيف و بي‌رازش پايتخته. حالا اين سفر به كيش باشه يا به خوي. مردماني كه دور از تهران زندگي مي‌كنند كمتر به دروغ پابندند و از سواري گرفتن هم لذت نمي‌برند. اون چيزي كه اكنون در همسايگي ما و در محل كار ما بيشتر به چشم مي‌آد؛ اينجا هرچي والا مقام تر باشي بيشتر از گفتن حرف‌هاي ضد و نقيض لذت مي‌بري. هرچند واژه خستگي چندان جالب و به‌جا نيست اما من واقعا وقتي كه از سفر مي‌آم خسته‌ام كه دوباره بايد زندگي‌اي رو كه نه از روي علاقه‌ام هست بگذرونم. اين يك جبر جغرافيايي است كه ما در منجلاب آن گرفتار شده‌ايم و چاره‌اي جز پذيرفتنش نداريم مگر تلاشي براي تغيير وضعيت و سيستم حاكم. موقع برگشت اين شعر شاملو رو با خودم مي‌خوندم: "هميشه همان.... اندوه / همان:/ تيري به جگر درنشسته تا سوفار./.../ راه / همان و / از راه ماندن همان،/ تا چو به لفظ «سوار» رسي/ مخاطب پندارد نجات دهنده‌يي در راه است./...."

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی