پرونده گم‌شده

about tourism & sport and etc.

۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

بدون عنوان

ديروز آقا جلال به راحتي از همكاري من با شركتش منصرف شد و تصميم گرفت بدون توجه به موضوع روابط‌عمومي، كارش رو پيش ببره. آقا جلال آدم مودبي بود و سعي مي‌كرد بعد از هربار غذا خوردن دندونهاش رو بشوره. بعد براي اينكه طرف مقابلش احساس كنه كه خيلي محترمه هي كلمه "لطفا" رو آخر خواسته‌هاش اضافه مي‌كرد و باقي ماجرا. بار اول كه ديدمش فكر كردم چهل سالشه ولي بعد كاشف به عمل اومد كه طرف خيلي بيشتر از اين حرفهاست و حتي شايعاتي نيز در اين خصوص گفته شد كه من بدون توجه به اون‌ها كارم رو پيش بردم. خلاصه ديروز كه رفتم پيشش؛ كلي با خودم كلنجار رفتم كه عمر ما مگه چقدره كه بخوايم همش براي پول بگذرونيمش. بعد نشستم يه حساب سر انگشتي كردم ديدم كه مبلغي هم كه نيمه دوم ماه بعد به عنوان حقوق به ما پرت مي‌كنه اونقدرها قابل توجه نيست كه ارزش گذشتن از تعلقات شخصي رو داشته باشه و درنهايت خيلي ساده رفتم بهش ماجرا رو گفتم و اون هم مثل اينكه منتظر اين مكالمه من بود گفت: " مي‌خواي بري؛ برو! اين نس‌نس كردنت خلق آدم رو تنگ مي‌كنه." من هم رفتم تا كار خيابون‌م رو پي‌بگيرم. حالا احساس مي كنم چقدر در مورد خانواده‌ام مي‌تونم بيشتر وقت بگذارم، به كارهاي شخصي‌ام برسم و دركنار اين‌ها ورزش كنم. كوه برم. يا اگه شد يه كار درست و حسابي بكنم.

1 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی