۶ آذر ۱۳۸۷
۲۸ آبان ۱۳۸۷
مبارزان راه روشنايي از پايولو كوييليو
۲۶ آبان ۱۳۸۷
دخالت
صبح كه رفتم بيرون هوا سرد بود. خيلي. مردم دستاشون رو براي اينكه گرم بشه توي جيبشون گذاشته بودند و وقتي نفس مي كشيدم بخار جلوي صورتم رو مي گرفت! هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. همينطور كه منتظر اتوبسهاي مترو بودم، ناگهان يكخانم ميانسال با چادر و پوششي كه تقريبا هيچ مويي از زير آن در نرفته بود اومد و درست با ماشينش پارك كرد توي ايستگاه اتوبوس. خيلي خونسرد پياده شد و براي اينكه خريد كنه از عرض خيابون عبور كرد و رفت به سمت "ترهبار". بعد از چند دقيقه كه برگشت دستش يك بسته سبزي بود كه آشغالهاش كمكم ميريخت روي زمين. بيخيال به مسيرش ادامه داد و وقتي كه گذاشت توي ماشينش اضافههاش رو كه نقش آسفالت شده بود با پاش زد كنار جوب. اين رفت و برگشت چند بار ادامه داشت تا اينه ديگه از خريد منصرف شد و رفت كه سوار ماشينش بشه، بهش گفتم خانم شما كه اينقدر نگران حجابتونيد، بهتر نيست به پاكيزيگي شهر هم توجه بيشتري داشته باشيد. توجهي نكرد و رفت. زمان همينطور ميگذشت ولي خبري از اتوبوس نبود. اون طرفتر گربهاي كه داشت با گلي بگو مگو مي كرد، خسته اومد به مردي گير داد و شروع كرد به خوردن پاي اون آقا. با خودم گفتم شايد اين نتيجه دخالت در كار گربهها و گلها باشه. اتوبوس اومد. خيلي شلوغ بود. لاجرم به حالت فشرده سوار شدم و ديدم خانم چادري بوق ميزنه تا اتوبوس زودتر حركت كنه و يههو نميدونم چرا من ياد اين تيكه از كتاب شازده كوچولو افتادم:
شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لبترنکردهام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده میدیدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم اما به آنها میگفتم اثر خستگی است.
حالا کمی تسلای خاطر پیدا کردهام. یعنی نه کاملا... اما این را خوب میدانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد... و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم. عین هزار زنگولهاند.
اما موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به پوزهبندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد. این است که از خودم میپرسم: «یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟...»
گاه به خودم میگویم: «حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشهای میگذارد و هوای برهاش را هم دارد...» آن وقت است که خیالم راحت میشود و ستارهها همه به شیرینی میخندند.
گاه به خودم میگویم: «همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد... آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصفشبی بیسروصدا از جعبه زد بیرون...» آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل به اشک میشوند!...
یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهای که نمیدانیم، فلان برهای که نمیشماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببینید...
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهمه!
۲۵ آبان ۱۳۸۷
بخشي از شعر سرود از شاملو
چه حاصل اگر خامُشي بشکنم
که: «ياران، در اين دشت تنها، منام»؟
گرفتم به بانگي گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تُندر فشاندم؛ چه سود
کز اين هيمه ني شعله خيزد نه دود.
گرفتم که فرياد برداشتم
يکي تيغ در جان ِ شب کاشتم؛
مرا، تيغ ِ فرياد بُرَّنده نيست
در آن مُردهآباد کهش زنده نيست...
برو مرد ِ بيدار؛ اگر نيست کس
که دل با تو دارد، ممان يک نفس!
تو گُلجويي اي مرد و ره پُر خَس است
شِکرخواه را، حرف ِ تلخي بس است!
۲۳ آبان ۱۳۸۷
دسته گل از پرهرو
اين جا در چه كارى دخترك
با اين گلهاى تازه چين؟
اين جا در چه كارى دوشيزه
با اين گلها، گلهاى رو در پژمردگى؟
اين جا در چه كارى بانوى زيبا
با اين گلهاى خشكيده؟
اين جا در چه كارى بانوى سالمند
با اين گلهاى رو به مرگ؟
- چشم در راه سردار ِ فاتحام
۲۰ آبان ۱۳۸۷
معني
اينكه من توي زندگي گذشتهام نتونستم از اون چيزي كه خدا به من داده قدردان باشم رو نميتونم كاري كنم. در مورد زندگيم با همسرم؛ كه كوتاهي زيادي داشتم نسبت بهش، در مورد كارم و دانشگاهم كه خيلي راحت از دست دادمش و همكارا و دوستام. اما حالا ميتونم بيشتر فكر كنم و بيشتر ببينم و بيشتر لذت ببرم تا اونها هم به ارزش من پي ببرن! آره؛ هر چند اين كلام من معنياي نداره، ولي خب! شما هر جور كه خواستين بهش معني بدين، اگرهم خواستين از كنارش رد شين
۱۸ آبان ۱۳۸۷
ورزش
خيلي خوشحالم از اينكه توي زندگيم حداقل درمورد سلامتيم كمي، تنها كمي، جديام! اين عادتي كه در من ايجاد شده، در نوع خودش و بين همكارام، يعني اونهايي كه توي نوشتن عمرشون رو ميگذرونند، قابل توجه؛ دويدن يا بعضا كوه رفتن، هرچند در برخي موارد با وقفهاي كوتاه مواجه ميشه اما در كل زير سوآل نميره و استمرار داره. حالا بگذاريد در مورد برنامههاي جمعهها بگم: بيش از 18 ساله كه پارك غربي چيتگر براي ما و خانوادمون، البته مردهاش!، به پاتوقي تبديل شده كه هم خارج كردن فشارهاي روحي كه در طول هفته وارد ميشه و هم براي ورزش. اين هفته هم، يعني ديروز، من و پدرم و برادرش، اونجا بوديم و در حاليكه پاييز با سكوت دلفريبش و با رنگهاي چشمنوازش زمينه رو براي عدم شلوغي فراهم كرده بوديم، ما سه نفر ساعتها اونجا حضور داشتيم و لذت برديم. حالا كه بيشتر نگاه ميكنم، ميبينم كه چرا مردم ما اينقدر از نظرروحي و جسمي دچار مشكلند و به جاي اينكه به لذتهاي واقعي دنيا و تماشاي طبيعت بپردازند حاشيهرو دو دستي چسبيدن. درست ميشه اما